<no title>

   دلیل تاخیــــــــــــــرم""""مریضی،جشن......

                               پسرم ۲۱ ماهگیت مبارک        

سلاااااااااااااااااام به دوستای گلم....خوب و سرحالین

 گل پســــــــــــــــر مامان ۲۱ ماهه شد.هورااااااااااااااااااااااا...این یعنی تا تولد قند عسل ۳ ماه بیشتر نمونده....

تا یه تولــــــــــــــــد تــــــــــوپ واسه پسرم بگیریم....من و بابا محسن هدیه ش رو انتخاب کردیم تا فرصت بیشتری برا پیدا کردن بهترین مدلش داشته باشیم.

حتما سر فرصت شیرین کاریا و کلمات جدیدش رو باید بنویسم............

روز دوشنبه با زنعمو سمیه رفتیم بازار .واست کلی چیز خریدم.آخه پنجشنبه آینده عقد پسر خاله و دختر خاله مامانیــــــــــــــــــــــــــــه.

یه جفت کفش مجلسی برات خریدم که عاشقشونی اصلا راضی نمیشی که از پات درشون بیارم مگه توی خواب ......مامان رو باش فکر نمی کردم حتی اجازه بدی پات کنم..........بازم خدایا شکر.

یدونه هم بلوز مردونه با یه شلوار پارچه ای که خاله زهره زحمتش رو کشیده.....ویه دونه پاپیون که بندازی گردن و بشی یه آقای کاااااااااااااامل.البته این تیپ یه سر اصلاح شده خوشکل یا همون فشن خودمون هم نیاز داره که عمو ایمان لطف کرد و شما رو برد آرایشگاه.

  پلاک سنگ مرجان (چشم زخم)

شب چهارشنبه حدود ساعت۲" من نشستته بودم پای کامپیوتر و مشغول نوشتن متن بالا بودم که شایان با حال بد از خواب بیدار شد.......گلاب به روتون همش می یاورد بالا..........اول گفتم شاید رو دل کرده ،آخه قبل از خواب هیچیش نبود.خلاصه من و بابا محسن تا صبح بیدار بودیم طفلی بچمم اصلا نخوابید فقط یه سره.........

تا ساعت ۷ صبر کردیم دیدم نه داره بدتر میشه ،رفتیم بیمارستان دکتر هم سریع براش سرم وصل کرد این بماند که چه مصیبتی کشیدیم تا سرمش تموم شد .هر طور بود بدون شیر خوابوندیمش .

تا شب یکم بهتر شد ولی دوباره از صبح شروع شده ایندفعه با" ا س ه ا ل و ا س ت ف ر ا غ".

محسن رفته بود سر کار آخه دیروز به خاطر شایان نرفت نمی شد که امروز نره.منم شایان رو گذاشتم تو ماشین رو رفتم خونه ی مامانم......توی ماشین نمیدونستم نگاه جلوم کنم یا نگا شایان که اینقد   مظلوم و بی حال نشسته بود من همینطور اشکام می یومدن پایین.

خستتون نکنم .....تا شب سرگرمش کردیم شاید یکم سوپ یا شیر بخوره ولی لب به هیچی نمیزد ناچارا دوباره رفتیم بیمارستان دکتر بازم سرم بهش وصل کرد و گفت باید بستری شه ما رو می گی مردیم و زنده شدیم.من گفتم نه میزارم ،دکتر هم گفت با مسولیت خودتون ببرین ولی اگه فردا همینطور بود حتما...........

ولی شکـــــــــــــــــر خدا فرداش کم کم بهتر شد و اشتهاش هم باز شد.خدایا ازت ممنونم

  آرزوی من این است ; نتراوداشک در چشم تو هرگــــــــــــــــز ،مگر از شوق زیـــــــــــاد و به اندازه هر روز تو عاشق باشی.

 در ادامه:۲۱/۱۱ روز عقد پسر خاله و دختر خالم بود. صبح روز جشن دخترای داییم ،مامان و خواهرم اومده بودن خونه ما تا باهم آماده بشیم.شایان جونم خیلی پسر ماهی بود و اصلا اذیت نکرد .موقع خوابش رفت پیش عمه و خوابید و ما هم با خیال راحت مشغول زیبا سازی و.... شدیم.جشن هم عاااااااااالی بود.

شایان وسط عروس و داماد

دامادی خودت نفــــــــــــــــسم